بادبادکباز، داستانی است درباره مهاجران، آوارگان و پناهندگان؛ درباره «امیر» و پدرش که به آمریکا مهاجرت میکنند. داستان زندگی آنها، کاملا شبیه زندگی من است؛
در همان فضاها و با همان تجربههایی که من از مهاجرت و پناهندگی دارم. هزار خورشید درخشان، درباره مردمیاست که در تمام سالهایی که امیر و پدرش در «فیریمونت» به بازارهای سمساری میرفتند، جاماندند و عقب نگهداشته شدند.
درباره مردمیاست که در آن سالها در افغانستان، شاهد جنگهای فرقهای و اشغال کابل توسط طالبان بودند. به همین دلیل کابل، در هزار خورشید درخشان، نسبت به بادبادکباز، نقش مهمتر و پررنگتری دارد.
مریم و لیلا، از 2نسل کاملا متفاوت هستند؛ با گذشته متفاوت، چه از نظر وضعیت اقتصادی و چه از نظر وضعیت فرهنگی، اما در نهایت، هر 2 زیر یک سقف میروند.
آنها کاملا با هم فرق دارند. برای من، نقطه عطف داستان، همانطور که نوشتهام، «چه میشد اگر» است؛ «چه اتفاقی میافتد اگر این دو زن با شرایط کاملا متفاوتشان، در یک خانواده باشند؟» در آن خانه، چه اتفاقی میافتد؟ آنها چگونه با هم برخورد میکنند؟ قلب داستان، همین آشنایی در حال شکلگیری است.
لیلا و طارق، در شب با چراغقوه به همدیگر علامت میدهند. مانند بادبادکها در کتاب اولتان، این نورهای زودگذر، بر موقعیت جغرافیایی داستان برتری پیدا میکند. آمریکایی یا افغانی یا هر ملیت دیگری، خواننده، بازی نورها را درک میکند و این، او را به شخصیتهای داستان نزدیکتر میکند.
در کابل یا هر جای دیگر دنیا، کودکان دوست دارند در آینههایشان نور بیندازند و دید مردم را با نور خیرهکننده آن تاریک کنند؛ آنها دوست دارند با نور مثلا چراغقوه بازی کنند یا سنگ پرتاب کنند یا چیزهای دیگر. اینها چیزهایی است که کودکان با آنها بزرگ میشوند. کودکان با این چیزها معنی میشوند.
فرهنگ افغانی، مهجور ماندهاست. مردم درباره آن، به گونه متفاوتی فکر میکنند. کودکان در کابل، شبیه کودکان دیگر جاهای دنیا هستند. آنها هم همان شیطنتها، اشتیاقها، شوخطبعیها، عصبانیتها و همان احساسات را دارند. این چیزها، در همه جای دنیا مشترک است.
Powells.com